کد خبر: ۲۹۶۸
۰۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

پاکبانی که با مرگش زندگی بخشید

حتی با مرگ طبیعی نیز تا 48 ساعت می‌توان برخی اعضای بدن مانند قرنیه، دریچه قلب، استخوان و تاندون متوفی را اهدا کرد. برای همین، پزشکان به خانواده ابراهیم که از شدت جراحات فوت کرده بود پیشنهاد می‌دهند اعضای او را اهدا کنند. این پیشنهاد همسر داغ‌دار ابراهیم را یاد روزی می‌اندازد که وقتی شوهرش خبر اهدای اعضای دختر نوجوان یکی از اقوام را شنید چقدر از این کار خوشش آمد. آن روز ابراهیم بعد از صانحه‌، به بیمارستان منتقل می‌شود اما ضربه آن‌قدر کاری است که او بدون وداع و خداحافظی با حسین، سبحان، سجاد و سهیل، برای همیشه آن‌ها را ترک می‌کند. اعضای ابراهیم 20 آبان سال گذشته با رضایت قلبی خانواده‌اش به بیماران اهدا شد. آن موقع، رسانه‌ها از این حادثه تلخ بسیار نوشتند.

ساعت 4:55 بامداد را نشان می‌دهد، 19 آبان سال 1400. جز صدای جاروی ابراهیم و ولی، دو پاکبان بولوار پنجتن، چیزی به گوش نمی‌رسد. کارشان رو به پایان است که چند برگ روی آیلند میانی بولوار توجه ابراهیم را جلب می‌کند. او برای جمع کردن برگ‌ها می‌رود تا مثل همیشه کارش را به بهترین شکل انجام دهد.

هم‌زمان با حرکت ابراهیم، یک پراید سفید با تمام سرعت از انتهای بولوار به سمت او می‌آید. خودرو پراید با ابراهیم که پای راستش را روی آیلند میانی قرار داده است و می‌خواهد وارد آن شود روبه رو می‌شود. تنها دو سه ثانیه فرصت لازم دارد که با جستن از مرگ، دوباره همسر و چهار پسرش را ببییند اما پراید با تمام سرعت از پشت به ابراهیم می‌زند و پاکبان در مقابل چشمان بهت‌زده همکارش به آسمان پرتاب می‌شود و با صورت بر زمین می‌افتد.

ولی خود را با عجله به بالین همکارش می‌رساند. راننده خودرو بدون هیچ واکنشی به صحنه حادثه، با تمام سرعت رد می‌شود. اکنون به جای صدای خش‌خش جارو صدای گریه‌های ولی شنیده می‌شود که بهت‌زده بالای سر ابراهیم نشسته است. 15 دقیقه بعد، صدای آژیر آمبولانس سکوت تلخ بولوار را می‌شکند. ابراهیم به بیمارستان منتقل می‌شود اما ضربه آن‌قدر کاری است که او بدون وداع و خداحافظی با حسین، سبحان، سجاد و سهیل، برای همیشه آن‌ها را ترک می‌کند. اعضای ابراهیم 20 آبان سال گذشته با رضایت قلبی خانواده‌اش به بیماران اهدا شد. آن موقع، رسانه‌ها از این حادثه تلخ بسیار نوشتند. 31 اردیبهشت «روز اهدای عضو،‌ اهدای زندگی» ما را به سوی گفت‌وگو با خانواده ابراهیم کشاند.

 

زنگ نابهنگام صبحگاهی

ساعت 6 صبح صدای نابهنگام زنگ تلفن فاطمه الله آبادی و پسرانش را از خواب بیدار می‌کند. تنها موضوعی که فاطمه‌خانم از زبان همکار شوهرش می‌شنود این است که ابراهیم در حین انجام کار حالش بد می‌شود و او را برای درمان به بیمارستان منتقل می‌کنند، خبری که فاطمه‌خانم آن را باور نمی‌کند و دلهره به جانش می‌اندازد. او مضطرب با صدای لرزان می‌پرسد: چه اتفاقی افتاده است؟ او زنده است؟ پرسشی که مخاطب آن سوی خط پاسخی برایش ندارد جز تکرار همین جمله: دفترچه بیمه ابراهیم را هرچه زودتر به بیمارستان شهید هاشمی‌نژاد برسانید.

دلشوره امان فاطمه‌خانم را بریده است. حسین، سجاد، سبحان و سهیل را به همسر برادرش می‌سپارد و خودش به همراه برادرش به بیمارستان شهید هاشمی‌نژاد می‌رود. ابراهیم را در حال انتقال به بخش مراقبت‌های ویژه می‌بیند. باورش نمی‌شود او همان ابراهیمی باشد که صبح از خانه بیرون رفته است با صورت غرق خون و ... .

 

فروریختن دیوارهای زندگی

حدود شش ماه از تصادف و اهدای اعضای بدن ابراهیم می‌گذرد. داغ هنوز تازه است، درست مثل دیوارهای خانه که ابراهیم یک ماه پیش از مرگش آن‌ را ساخته بود. داستان آمدن خانواده آن‌ها به مشهد به سال 1381 بازمی‌گردد، زمانی که در روستای خرم‌آباد شهرستان جوین، ابراهیم موسوی‌مقدم با همسرش فاطمه الله آبادی ازدواج می‌کند. ابراهیم چهار سال اول زندگی در مزارع کشاورزی می‌کند تا اینکه همراه همسرش برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می‌آید. این سفر مهاجرت آن‌ها به مشهد را رقم می‌زند و اقامت در محله طبرسی شمالی.

فاطمه‌خانم همان‌طور که چشم‌هایش به قاب عکس ابراهیم گره خورده است، تبسمی بر لبش می‌نشیند و تعریف می‌کند: سال 85 برای زیارت به مشهد آمدیم و در منزل دایی شوهرم ساکن شدیم. روز دوم این سفر، ابراهیم از دایی‌اش پرسید: کاری برای من در این شهر سراغ نداری؟ دایی هم آدرس کارخانه تولید پفک را داد و ابراهیم روز بعد برای پرس‌وجو آنجا رفت. همان روز، با درخواست کار ابراهیم موافقت شد. شوهرم که این خبر را داد، تصمیم گرفتیم برای آمدن به مشهد هرچه در روستا داشتیم بفروشیم، موتورسیکلت همسرم، اجناس و یخچال مغازه و طلاهایم، تا یک خانه در مشهد اجاره کنیم.

 

پوشیدن لباس پاکبانی 

کارخانه به دلایلی نیروهایش را تعدیل می‌کند و ابراهیم بیکار می‌شود. او برای تأمین مخارج زندگی، هرروز به پاتوق کارگران ساختمانی می‌رود تا کاری پیدا کند تا اینکه به عنوان پاکبان در شهرداری منطقه4 مشغول به کار می‌شود. فاطمه‌خانم تعریف می‌کند: ابراهیم سال 92 مشغول به کار شد و خدا را شکر به واسطه این شغل خیلی از مشکلات ما از بین رفت. بسیار باانگیزه بود و حس خوبی به کارش داشت. آن‌قدر به این کار تعهد پیدا کرده بود که همیشه دست‌کم یک ساعت زودتر کارش را شروع می‌کرد. بین پاکبان‌ها شناخته‌شده بود.

ابراهیم حتی پس از پایان ساعت کاری در محله می‌ماند و به اهالی و کسبه کمک می‌کرد. برای نمونه، گاهی چند ساعت به میوه‌فروش کمک می‌کرد. یادم هست می‌‌گفت یکی از آن‌ها به او میوه داده و او میوه‌ها را بین همسایه‌های نیازمند تقسیم می‌کرده است

فاطمه‌خانم ادامه می‌دهد: ابراهیم حتی پس از پایان ساعت کاری در محله می‌ماند و به اهالی و کسبه کمک می‌کرد. برای نمونه، گاهی چند ساعت به میوه‌فروش کمک می‌کرد. یادم هست می‌‌گفت یکی از آن‌ها به او میوه داده و او میوه‌ها را بین همسایه‌های نیازمند تقسیم می‌کرده است. حتی اگر مرخصی بود و سر کار نمی‌رفت، اهالی به او زنگ می‌زدند و جویای علت می‌شدند. همه این‌ها باعث شده بود وقتی ابراهیم در محله زندگی آن‌ها و به وقت کار سانحه دید سوگوار شوند. همان روزهای اول به این امید که خبر صحت نداشته باشد، خیلی‌ها زنگ زدند. حتی بعد از آنکه خبر را شنیدند، برایش مراسم ختم گرفتند.

 

آخرین بدرقه ابراهیم

پاییز که می‌آید، شاید ما از دیدن و قدم زدن روی برگ‌های زرد و خشک ریخته کف معابر لذت ببریم اما این برگ‌ها زحمات پاکبانان را دوچندان می‌کند، برگ‌هایی که ابراهیم برای جمع کردن آن‌ها جانش را از دست داد. فاطمه‌خانم صحنه آخرین بدرقه ابراهیم را هرگز از خاطر نمی‌برد: ساعت حدود یک بامداد بود که ابراهیم برای رفتن به محل کارش آماده شد. مانند هرروز او را تا جلو در همراهی کردم. مثل همیشه من و بچه‌ها را به خدا سپرد و رفت. ساعت 6 صبح صدای زنگ تلفن بلند شد. ترس برم داشته بود. ابراهیم از حدود یک ماه قبل می‌گفت حس می‌کند قرار است اتفاق ناگواری بیفتد. ناخودآگاه حرف‌های ابراهیم به خاطرم آمد. وحشت کرده بودم. گوشی را برداشتم. صدا واضح نبود و خش داشت. صدای مردی بود که خود را همکار شوهرم معرفی کرد. او مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: حال ابراهیم بد شده است و ما او را به بیمارستان هاشمی‌نژاد آورده‌ایم. دوست داشتم باور کنم اما نمی‌توانستم. ابراهیم سالم و سرحال از خانه بیرون رفته بود. همان لحظه به ذهنم خطور کرد که تصادف کرده است. برای چندمین بار پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است؟ اصلا ابراهیم زنده است؟

 

التماس کردم اجازه دهند ابراهیم را ببینم

بغض فاطمه‌خانم سر باز کرده و اشک پهنای صورتش را پر کرده است. شاید تا امروز ده‌ها بار این روز تلخ را برای دیگران بازگو و تعریف کرده باشد اما گفتن از آن اتفاق شوم هرگز برایش عادی نمی‌شود. حسین، سبحان و سجاد دور او را می‌گیرند. سهیل که هنوز دوساله نشده است تاتی‌تاتی می‌کند و خود را به آغوش مادر می‌اندازد. فاطمه‌خانم آرام‌تر شده است.

ادامه می‌دهد: به بیمارستان که رسیدیم، با دیدن همکار شوهرم مقابل در ورودی بیمارستان، از ماشین پیاده شدم. از او خواستم راستش را بگوید که چه اتفاقی برای ابراهیم افتاده است. آیا تصادف کرده است؟ او همان‌طور که سرش را پایین انداخته بود، سری به نشانه تأیید تکان داد. نفهمیدم چطور خودمان را به بخش رساندیم. داخل بخش یک لحظه ابراهیم را دیدم که سرش بانداژپیچ شده بود و او را از بخش اورژانس به قسمت مراقبت‌های ویژه منقل می‌کردند.

پزشکان همان‌جا به من گفتند باید برایش دعا کنیم اما با برادرم کمی بیشتر صحبت کردند. حدود ساعت 9 صبح که شد، خانواده همسرم نیز از روستا به بیمارستان آمدند. انتظار و بی‌خبری از وضعیت ابراهیم خیلی سخت بود. نفهمیدم زمان کی به عصر رسید. حالم اصلا خوب نبود. دیگر طاقت نیاوردم. به سمت نگهبان رفتم و التماسش کردم اجازه بدهد برای دیدن شوهرم به بخش مراقبت‌های ویژه بروم. نگهبان با بخش مراقبت‌های ویژه تماس گرفت و گفت از پرستاران حال بیمار را جویا شوند.

از پرستاری که پاسخ داده بود وضعیت ابراهیم موسوی‌مقدم را پرسیدم. او مکث کوتاهی کرد و از من پرسید آیا مردی همراه من در بیمارستان هست. این حرف معنای خوبی نداشت. آسمان دور سرم می‌چرخید. دیگر چیزی به یاد نمی‌آورم تا اینکه گفتند فقط می‌توانیم برخی از اعضای بدن ابراهیم را اهدا کنیم.

 

اهدای اعضا پس از مرگ هم امکان دارد

حتی با مرگ طبیعی نیز تا 48 ساعت می‌توان برخی اعضای بدن مانند قرنیه، دریچه قلب، استخوان و تاندون متوفی را اهدا کرد. برای همین، پزشکان به خانواده ابراهیم که از شدت جراحات فوت کرده بود پیشنهاد می‌دهند اعضای او را اهدا کنند. این پیشنهاد همسر داغ‌دار ابراهیم را یاد روزی می‌اندازد که وقتی شوهرش خبر اهدای اعضای دختر نوجوان یکی از اقوام را شنید چقدر از این کار خوشش آمد.

فاطمه‌خانم می‌گوید: نه بیهوش بودم نه هوشیار که برادرم و برادر شوهرم به من خبر دادند فرصت این را داریم که چند عضو ابراهیم را به چند بیمار اهدا کنیم. در خانواده ما اهدای عضو سابقه دارد و من درباره آن اطلاع داشتم. یادم هست ابراهیم چقدر از کار خانواده یکی از اقوام خوشحال شده بود. آن روز و آن صحنه پیش چشمم آمد و رضایت دادم. آنجا هیچ‌کدام در شرایطی نبودیم که بپرسیم چه عضوی از شوهرم برداشته شده است. تنها به ما یک لوح مربوط به پیوند اعضا دادند و برای خاک‌سپاری راهی زادگاهمان شدیم.

قطرات اشک روی لوح تقدیر اهدای عضو فاطمه خانم را به خود می‌آورد و می‌گوید: پس از چند ماه، این پرسش که اعضای ابراهیم به چه افرادی اهدا شده است ذهن من را درگیر خود کرد. خیلی دوست دارم آن‌ها را پیدا کنم و بگویم او چه مرد شریفی بوده است و باید از اعضای شوهرم به‌خوبی مراقب کنند. در طول زندگی مشترکمان من از همسرم چیزهای زیادی یاد گرفتم. او حتی با مرگش به من و خیلی‌ها درس انسانیت داد، طوری که امروز نه‌تنها من بلکه بسیاری از نزدیکان ابراهیم با ارزش اهدای عضو آشنا شدند و دوست دارند پس از مرگ اعضای خود را اهدا کنند.

 

رابطه حسین و بابا ابراهیم

حسین 15 سال دارد و پسر ارشد خانواده است. می‌گوید: من و بابا ابراهیم رابطه خیلی خوبی داشتیم. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد خسته از کار بود اما برای من و برادرانم وقت می‌گذاشت و با همدیگر بازی می‌کردیم. ما زندگی خوبی داشتیم تا اینکه آن روز صبح تلفن مادرم زنگ خورد و زندگی ما پس از آن تغییر کرد.

او سعی می‌کند غمی را که در دلش نشسته است پنهان کند اما بغض نشسته در گلو اجازه نمی‌دهد. بعد از مکثی طولانی تعریف می‌کند: پیش از برگزاری مراسم تشییع، من و سجاد و سبحان همراه بیشتر اقوام به روستای خرم‌آباد رفتیم. آنجا کسی از اهدای اعضای پدرم خبر نداشت تا اینکه بدنش را به خاک سپردیم. پس از مراسم، من از ماجرا باخبر شدم. همان‌جا می‌خواستم بپرسم چه اعضایی از بدن پدرم اهدا شده است و به چه افرادی پیوند زده‌اند اما حال بد مادرم باعث شد سکوت کنم. حالا بابت این تصمیم خیلی خوشحالم اما برای شرایط حال خانواده به‌ویژه مادرم نمی‌خواهم بدانم اعضای پدرم به چه افرادی اهدا شده است.

 

مرگ، پایان دوستی ولی و ابراهیم

در بامدادی که راننده پراید جان ابراهیم را گرفت، ولی نورایی همراه او بود. آقا ولی پس از آن شب، تا مدت‌ها در بهت و اندوه فرو رفته بود به طوری که برای کنار آمدن با این اتفاق به مشاوران زیادی مراجعه کرد و نتوانست این صحنه را از خاطر ببرد.

دوست ندارد به آن حادثه برگردد اما هربار حرف ابراهیم می‌شود ناگزیر است بگوید: من تازه‌کار بودم اما متوجه بودم ابراهیم چطور با جدیت تمام کارش را انجام می‌دهد، طوری که سرکارگر همیشه کیفیت کار او را به پاکبانان دیگر مثال می‌زد. در آن شب، من و ابراهیم از خیابان پنجتن 54 تا 58 را با هم جارو زدیم تا به بولوار پنجتن رسیدیم. در مجاورت کلانتری پنجتن بودیم. کارمان تقریبا تمام شده بود که ابراهیم متوجه چند برگ افتاده در آیلند میانی بولوار شد. برای جمع کردن آن‌ها رفت. در یک لحظه دیدم ابراهیم یک پایش را بالا برد و می‌خواست پای دیگر را نیز بالا ببرد که یک پراید سفید قدیمی که با تمام سرعت از طرف انتهای پنجتن به سمت ابراهیم ‌آمد با او برخورد کرد.

درست 4:55 بامداد بود. باورم نمی‌شد این اتفاق افتاده باشد. دست و پایم می‌لرزید. لکنت گرفته بودم. تنها کاری که توانستم بکنم روشن کردن چراغ قوه بود تا خودرو دیگری به ابراهیم نزند

گذشت شش ماه زمان هم باعث نشده ولی با آنچه دیده است کنار بیاید. تن صدایش وقت تعریف کردن از آن لحظه فروکش می‌کند. می‌گوید: پس از برخورد خودرو، ابراهیم به بالا پرتاب شد و حدود 10 متر دورتر با صورت زمین خورد. خودرو پراید بدون اینکه حتی سرعتش را کم کند به راه خود ادامه داد. وحشت‌زده به سمت ابراهیم دویدم که دیدم خون سر و صورتش را پر کرده است. ساعت را نگاه کردم.

درست 4:55 بامداد بود. باورم نمی‌شد این اتفاق افتاده باشد. دست و پایم می‌لرزید. لکنت گرفته بودم. تنها کاری که توانستم بکنم روشن کردن چراغ قوه بود تا خودرو دیگری به ابراهیم نزند. هم‌زمان یک ماشین گشت از کلانتری بیرون آمد. اتفاقی را که افتاده بود گزارش کردم. ماشین کلانتری برای پیدا کردن خودرو پراید رفت. خیلی زود سرکارگر و پس از حدود 15 دقیقه اورژانس از راه رسید.

ولی اضافه می‌کند: ابراهیم را که بردند، خودرو گشت کلانتری بازگشت اما خودرو پراید را پیدا نکرده بودند. ابراهیم که از دنیا رفت، حالم خیلی بد بود و در همه این مدت نمی‌توانستم راحت کار کنم. از بولوار پنجتن می‌ترسیدم. برای همین درخواست جابه‌جایی دادم اما محال است ابراهیم را فراموش کنم و رفاقتمان را.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44